ارغنون

نوشته ها و مطالب استاد فرامرز فیاضی

ارغنون

نوشته ها و مطالب استاد فرامرز فیاضی

تحفه ی خراسان

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۳۵ ق.ظ

داستان ساخته شدن مسجد گوهر شاد


با نام خدای حی دانا

کز او شده این جهان هویدا


هر ذره ز لطف او شده خلق  

کی وصف وی اش توان کند حلق


لطفش به جهان همیشه جاری

فیضش به جهان همیشه ساری


عالم همه مدح او نماید 

بی لطف خدا جهان نپاید


هر ذره که هست پست و ناچیز

از رحمت حق بگشته لب ریز


ساعات خوشی بیامده دست

هم می گذرد هر آنچه که هست


در صحن رضا به وادی طوس

چون آمده بودمی به پا بوس


رفتم سوی مسجد گهر شاد

چشمم به منار و گنبد افتاد


اندر دل آن حکایتی بود 

نطقم به بیان خزانه بگشود


سازنده ی این بنای عظمی

در جنب حریم ابن طاها


کِی بوده کسی بجز گهرشاد

صد رحمت حق به روح او باد


این مسجد بی مثال را وی

از بهر خدا نهاده است پی


او تا که چنین بنای پرورد 

جز پاک در این بنا نیاورد


از آهک و گِل وَ آجر و خِشت

از مال حلال روی هم هِشت


نه ظلم به کارگر روا داشت 

نه جمله اسیر خویش پنداشت


افزون ز حقوقشان بپرداخت

تا مسجد خویشتن ساخت


هر بار بری ز اسب و استر

یا اشتر و گاو باری و خر


از مال حلال، کاه و جو داد 

این گونه بنای ملک بنهاد


از بهر نظارت او کم و بیش 

می رفت کنار مسجد خویش


با چادر و روسری و رو پوش 

تا وی نبرد ز دیگران هوش


روزی ز قضا وزید بادی 

پرده ز رخش همی گشادی


از روی خوشش چو پرده بگشاد 

ساده پسری ز کف عنان داد


گویی که به هیمه آتش افروخت

در آتش عاشقی همی سوخت


وی تیشه و ماله جمله بنهاد 

شد عاشق و واله گهر شاد


بس سینه ی وی از او شدی تفت

هر روز و شبش به ناله می رفت


وی لاغر و بی نوا شد از غم 

هر روز و شبش قرین ماتم


نی قدرت وصل دلبرش بود

نی طاقت ترک این سرش بود


آگه چو به حال وی شدی خلق

بر وی بگشود هر کسی حلق


نُصحِ دگران کجا اثر داشت

گویی به اجاق هیمه بگذاشت


چون این گره اش کسی بنگشاد

بردند خبر برِ گهر شاد


از حال جوان چو با خبر شد 

از بهر عیادتش به در شد


آمد چو به نزد بستر او

دیدش که فتاده است چون مو


گریید به حال زار آن مرد

پرسید که از من آمد این درد


بگشود لبان و گفت با او

صید تو شدم بسان آهو


زآن روز که پرده ازرخت رفت

آمد به وجود من بسی تفت


ای کاش نمی وزید آن باد

تا از رخ تو پرده نگشاد


رخساره ی تو چو گشت تابان 

خورشید دو گشت در خراسان


در پنجه ی چشم همچو شیرت

افتاده ام و شدم اسیرت


نی وصل میسر است از تو

نی فصل میسر است از تو


خود گو چه کنم به حال زارم 

وامانده و چاره ای ندارم


گفتا که مراست شوی وهمسر

بیرون بنما تو اینت از سر


گفتا نتوانم این چنین کار

با فکر تو هر دمست پیکار


نه خواب وخوراک مانده برجای

نه فکر و خیال مانده بر پای


از گفته ی این اسیر ناشاد

در فکر فرو شدی گهر شاد


اندر پی فکر، سر بر آورد

گلبرگ سخن چنین بپرورد


شرطی ست مرا اگر پذیری

حاصل چو شود مرا بگیری


از شوهر خود جدا شوم من

با تو بشوم به کوی و برزن


گفتا صنما تو شرط خود گوی

بپذیرمش ای عزیز خوش روی


خواهی تو اگر طلای زیبا

یا لولو شاهوار دریا


یا قلب عدوی کینه توزی

یا گوهر خوب شب فروزی


یا ماه و ستاره یا که خورشید

یا تاج کیان و تخت جمشید


یا گرکه تو جان بخواهی از من

گویی که در آر قلبت از تن


آرم همه از برای کابین

بعدش به کنار من تو بنشین


بهر سخن این چنین گهر شاد

لب از لب بی مثال بگشاد


گفتا ز تو نیست حاجتم گنج

پس هیچ مده به جان خود رنج


 

جان از تو نخواهم ای دل افکار

این فکر و خیال جمله بگذار


شرط است مرا که تا چهل شب 

گردی به خدای خود مقرب


هر روز به روزه و نمازی

هر شب به خدای عشق بازی


در هر نفسی تو ذکر حق گوی 

چل روز تو با خدای کن خوی


بعد از چهل ار که هم چنان شد

با میل تو هر چه بود آن شد


این شرط به جان و دل پذیرفت 

بر خاست و با وی این چنین گفت


این شرط که نیست مشکل وسخت

حاصل چو کنم بیایدم بخت


چل روز کم است ار چهل سال

خواهی  بکنم سپر در این حال


برخاست به شوق و ذوق بسیار

شد مسجد و گشت غرق اذکار


اول به خیال روی معشوق 

می خواند خدای غیر مخلوق


کم کم ز خیال وی جدا شد 

تا عاشق و واله خدا شد


هر روز به یاد حق سپر کرد 

تا جمله خیال وی به در کرد


چون گشت چهل تمام دانست

جزعشق خدا به دل نیارست


وی غرق خیال حق تعالی

غافل ز جهان ز سر به تا پا


موعد چو رسید پس گهر شاد

آمد به قرار و دیده بگشاد


دیدش که تمام در نماز است 

در وصل خدای در گداز است


هر چند صدا زد او جوان را 

گویی که کسی نبود آنجا


گفتا به جوان که گاه وصل است

هر شرط جزای را چو اصل است


فارغ چو شد از نماز پس او

چرخاند به سوی و جانبش رو


گفتا صنما برو تو ز ینجا  

چون یافته ام حبیبِ خود را


قلبم شده یکسر از خدا پُر

همچون صدفی که پر شد از دُرّ


در خانه دلم خدا نشسته

در بر روی غیر  خود ببسته


از خلق رسیده ام به خالق 

زین رو به خدا بگشتم عاشق


دیگر به تو حاجتی ندارم 

در عشق خدای جان سپارم


چون شد چل و دو ز بعد چارصد

هم بعد هزار ز هجر احمد


در شهر رضا به سلخ شعبان 

شد چشمه فیض حق نمایان


زین رو چو نمود حق عنایت

در نظم کشیدم این حکایت


در ساعتی آمد این سخن سر 

گردید چو رشته ای ز گوهر


مگذر تو از این حکایت آسان 

چون غایت خلق خفته در آن


بر احمد و آل او در آخَر

صلوات خدا بود مکرَر

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی