زندگی نامه به شعر
زندگی نامه خود نوشت استاد فرامرز فیاضی
شاعر، نویسنده، محقق، استاد حوزه و ....
شاعرم من این هم از لطف خداست
لطف حق ما را به هر سو رهنماست
چشمه ی شعرم اگر جوشیده است
ز آن بود کاز حق عنایت دیده است
حکمت است این شعر جاری بر زبان
مخزنش دست خداوند جهان
چشمه ی شعرم همی ماند خموش
تا نگوید حق که ای چشمه بجوش
چشمه ی شعرم اگر جاری شده
کاز خداوند جهان یاری شده
نای آنِ من ولی ناطق خداست
نطق حق نبود همه باد هواست
حکمتش نبود مگر خیر کثیر
کاز خداوند جهان آید به زیر
هر حکیم و هر نبی آمد پدید
هر دو از پستان روحانی مکید
منبعش واحد ولیکن ظرف چند
و ین یکی شد شکر و آن نیز قند
حکمت و وحی خدا شد همچو آب
هر یکی از ظرف خود دادش لعاب
وین یکی گردید قرآن مجید
و آن یکی شد مادر علم جدید
گر بجویی شرح حالم ای فتی
گوش ده تا شرح آن گویم تو را
در ملایر آمدم من در وجود
عیش من از این بلد چندی نبود
از پی والد از این شهر و دیار
رخت بربستیم جمله اشکبار
او نظامی بود و شغلش در سفر
لاجرم ما هم به دنبال پدر
شهرها گشتیم و دل افسرده بود
چون وطن از ما همه دل برده بود
جمله اقوام و عزیزان در وطن
بود غربت پای ما را چون رسن
چون که پایان یافت کارش در نظام
خوش دل آن بودیم شد غربت تمام
چند سالی شد وطن مأوای ما
زو همی جستیم هر میل و هوی
کمکم آمد موسم کسب معاش
زین سبب کردم به هر سویی تلاش
آزمودم کارهای بی شمار
هیچ یک ز آن ها مرا نامد به کار
چون که میل دین مرا در سینه بود
عاقبت این میل افسارم ربود
درس دین آغاز کردم من به جد
هم به تعلیمش بدم بس مستعد
این وطن چندی نپایید و ز نو
مرکب غربت نشستم تیزرو
گوئیا غربت مرا چون سایه بود
در خمیر جان من چون مایه بود
بند غربت پای من را ول نکرد
ذبح کرد این مرغ و او بِسمِل نکرد
کام من را دائماً پر زهر کرد
جز وطن من راهی هر شهر کرد
قصد من هم از وطن نی خانه هاست
بلکه قصدم ای پسر جان اقرباست
زندگی کردند دور از من همی
من نبودم پیش آن ها جز دمی
لحظه لحظه عمر، بی آن ها گذشت
حاصل من زین همه غربت چه گشت؟
حاصلی نامد از این غربت مرا
جز که ببریدم همی از اقربا
غربت آغازید نه از شغل پدر
اینک از شغل خودم نو شد سفر
بهر رشد بیشتر در علم دین
باز غربت گشت با من همنشین
در نهاوند آمدم چندی فرود
تا که ز آنجا بهره ی کافی فزود
پس به قم رفتم بسی با شور و وجد
تا بخوانم درس و یابم جاه و مجد
من ز لذت ها همه بگذشتمی
غرق در بحر معانی گشتمی
روز تا شب مونسم بودی کتاب
هم در آغوشش همی رفتم به خواب
حلقه ی درسی به هر جا بود نیز
می رساندم خویش آنجا تند و تیز
زین، دوازده سال ماندم آن دیار
برگرفتم هر چه را آمد به کار
بس اساتید و بزرگان دیدمی
بس ز باغ هر یکی گل چیدمی
صرف و نحو و منطق و فقه و کلام
هم اصول و فلسفه خواندم تمام
از اوائل تا اواخر هر چه بود
جملگی در سینه ام آمد فرود
علم رسمی چون در آنجا شد تمام
گاه هجرت بود دیگر و السلام
در ورامین آمدم از بهر کار
بود امّیدم همه بر کردگار
گشتم آنجا خادم چندین حرم
لطف حق بنشاندمی بر این دَرم
می دود این دم چو خامه بر ورق
هم در آن حالم من از توفیق حق