تاریخ ادبیات
شعر (تاریخ ادبیات) سروده استاد فرامرز فیاضی
گر که ادیبی و شدی اهل کار
هر چه بگویم تو به خاطر سپار
شعر کلامی است مخیَّل ولی
قافیه و وزن در آن خوش گوار
شعر قدیم است در آن این سه تا
زین دو کند شعر معاصر فرار
سبک قدیم است بدان چار قسم
شعر بر این چار شده استوار
سبک خراسان که نخستین بود
وصف طبیعت بکند بیشمار
گریه کند ابر و خورد غصه خور
خنده کند ماه و کرشمه ستار
خاک دهن وا کند و ناله موج
کوه به رقص آید و خواند چنار
بلبلِ عاشق شده کارش فغان
شمع ز غربت شده است اشکبار
زحمت سرما کش و رنج خزان
لذت گرما بر و عیش بهار
گوی که سرما ست زنی پیرِ پیر
لیک بهار است زنی خوش نگار
آن که در این سبک بود پیشتاز
بر شمرم یک به یکش گوش دار
فرّخی و رودکی و بوشکور
عنصری و حنظله را هم بیار
سبک دوم سبک عراقی بدان
عشق بود پایهی وصفش همار
ناله کند عاشق و گوید ز عشق
بر در معشوق به حال نزار
در بر معشوق چه گوید سخن
چون که به الفاظ دمش زد شرار
هستی خود کرده فراموش او
چون که ز خود کرده به سویش فرار
از من خود هیچ نگوید سخن
چون که منی نیست که گوید شعار
روز چو شب گشت ز دود فراق
کام شده تلخ و ندارد قرار
لیک ز معشوق چه گویم سخن
چون که فزاید به وقارش وقار
رحم نیاورد به عاشق همی
بس سخنش گفت همه نیشدار
جنگ شد و خون به سریا رسید
بُرد چو معشوق در این کارزار
آن که در این سبک بود بیرقیب
بر شمرم جمله به خاطر سپار
حافظ و سعدی و کمال و مجیر
جامی و سلمان و هلالی شمار
سبک سوم نیز که هندی بود
لُغز و معما شدهاش گوشوار
فکر خودت باش و مکن فکر غیر
شمع دهد نور، بسوزد به زار
حرص نخور روزی تو ثابت است
اره ز حرصش نخورد از شجار
دل تو به هر بیسر و پایی نبند
شمع به پروانه چه بخشید؟ نار
روح اطاعت تو مپندار نیک
خر ز اطاعت بکشیده است بار
نرمی مردم همهاش نیک نیست
نرمی زالو به بر آرد شکار
آن که در این سبک بود نامور
بر شمرم لیک تو در هوش دار
صائب و عرفی و کلیم و غنی
بیدل و فیض و تو زلالی بیار
چون که ز هندی شده دلها ملول
باز خراسان ز در آمد به دار
شهرهی این سبک بگویم تو را
حفظ نما چون که بیاید به کار
هاتف و قاآنی و دیگر وصال
عارف قزوینی و بعدش بهار
چون که به سر رفت در این چار عمر
شعر نو آمد که بگیرد قرار
قافیه را داد به باد خزان
بود ورا وزن ولی استوار
هم ز خیالات به دل بهره داشت
قافیهاش گر چه نیامد به کار
شعر سپید آمد و جولان بداد
قافیه و وزن همه زد کنار
نثر بُد و لیک خیالات داشت
شاعر بسیار نیاورد بار
رفت به پایان سخنم ای عزیز
صحت و روزی دهدت کردگار