مجمع شعرا
خواب دیدم مجلسی برپای شد
بس بزرگان که در آنجا جای شد
هر سخندانی که بُد در این زمین
جمله گرد آمد، شد آن خلد برین
جمله می گفتند شعر و قصه ها
تا زدایند از دل ما غصه ها
هر یکی طومار شعری داشت دست
شعر میخواند و ز شعرش بود مست
نی زنان و دف زنان جمع دگر
پای کوبان، کف زنان آمد ز در
مو پریشان، خرقه بر دوشان بسی
آمد آنجا فارغ از دلواپسی
وین یکی همراه، زیبا روی داشت
و آن یکی تخم محبت را بکاشت
وین یکی مویه کنان می ریخت اشک
خلق بر حالش بسی می برد رشک
و ین یکی افتان و خیزان می دوید
و آن یکی از شوق جامه می درید
وین یکی را دلق درویشی به دست
و آن یکی در گوشه ای افتاده مست
وین یکی آمد به سر تاج سخن
و آن یکی با دفتری ز عهد کهن
سینه هایی که ز تش افروخته
بس زبان ها کـاز حرارت سوخته
ناله هایی کـاز فراق آمد پدید
جامه هایی کـاز محبت می درید
آری آری مجلس انس است این
آسمان گویی نشسته بر زمین
رودکی آمد درون با چنگ خویش
تا نهد مرهم به دلهای پریش
چنگ بر چنگش زد و می گفت او
دُرّ زیبای دَری می سُفت او
بوی جوی مولیان ناید دگر
یاد یار مهربان ناید دگر
ریگ آموی و درشتی های آن
نیست دیگر همچو فرش پرنیان
رود جیحون کی دگر پهناور است
از غم دوری ما بس لاغر است
زخمه بر چنگش زد او از زخم دل
ز آتش او جمله مجلس منفعل
وی خرامید و به بالا کرد جای
چون در این وادی است مانند خدای
آری اینک نوبت خیام شد
نوبت دُردی کِش بد نام شد
می خرامید و به می آلوده بود
گویی از باده ورا شالوده بود
کوزه ای این دست و جامی و آن دگر
گاه با پا آمد و گاهی به سر
زیر لب می گفت این کوزه چو ما
عاشقی بوده است با شور و نوا
دسته ی بر گردنش دستی لطیف
آن بهارش بود و اینک هم خریف
کوزه ها و کاسه ها هر چه که بود
از گِل ما جمله آمد در وجود
ما چو گردو دست طفلی خفته ایم
گاه از بازی او آشفته ایم
چون که نتوان رست از دستش به زور
پس رضایت ده مشو عبدی شرور
کم کم آمد صدر آن مجلس نشست
غافل از ملک جهان او مستِ مست
ناگهان شیپور جنگ آمد به گوش
از برون خیمه می آمد خروش
شیهه اسبان و طبل و ساز جنگ
می شنیدند اهل مجلس بی درنگ
گوئیا نوبت به فردوسی رسید
چون که غیر از وی نیازد این نوید
پرده را سویی زد و آمد به پیش
گُردها آورد وی همراه خویش
خلق برپا خاست چون می آمد او
بود پیری با جمال و نیک رو
پهلوانان همره وی خوش خرام
وز پی اش می آمدند با احترام
گفت وی از نظم کاخی ساختم
با سخن هر گوشه اش پرداختم
چون که ویران می شد این دُرّ دَری
کردمش آباد همچون مادری
گر نبودم این زبان می مرد خوار
از تلاشم پارسی شد استوار
سوی صدر مجلس او هم کرد رو
در بر خیام هم بنشست او
ساز و آوازی رسید اینک به گوش
تا صدا آمد شد آن مجلس خموش
مولوی آمد درون با صد فغان
شمس می جست از میان مردمان
شمس را می جست با سوز و گداز
بهر وی می گفت اشعار دراز
پای کوبان کف زنان چون عاشقان
شمس را می جست پیدا و نهان
این طرف وی تق تق و کو کو کنان
و آن طرف وی هق هق و هو هو کنان
مولوی می گفت جویم شمس را
تا بپرسم من ز او این ماجرا
در میانم دو من است ای دست گیر
من میان این دو من گشتم اسیر
گر منم خفته میان جان و تن
پس که گوید با من این گونه سخن
گر منم در من بگو آن من کی است
کی تواند این من از آن من برست
وی پریشان خاطر و ژولیده وار
در کنار رودکیش آمد قرار
از در آمد عاشقی معشوق جو
در پی معشوق هر سو کرد رو
و آن یکی پرسید این عاشق کی است
این چنین دیوانه از بهر چی است
داد پاسخ سعدی است این بی قرار
هست استاد سخن در این دیار
در بر وی هر سخن چون بنده است
پارسی از وی چنین ارزنده است
گر به گفتن شد زبانش استوار
گوئیا حیدر کشیده ذو الفقار
دیده می چرخاند سعدی هر طرف
بهر دُرّ می جست آنجا هر صدف
خط سبزی چون ورا آمد به دید
بهر وصلش جامه از تن می درید
چون که وی سیب زنخدان دید نیز
غیر شفتالو نیامد در تمیز
هر کجا زیبا رخی می دید او
سوی وی با صد عجب می کرد رو
وصف وی می کرد با اشعار نغز
شعر وی را بود ایشان اصل و مغز
کم کم آمد او هم آن بالا نشست
هر کسی گفتش که سعدی ناز شصت
خرقه پوشی بعد وی آمد درون
عشق بازی در بلا، غرق جنون
مست حق بود و ز خود بیگانه بود
مستیاش کی از خم و پیمانه بود
او ز خط و خال و ابرو بس بگفت
دُرّ معنی بس در این وادی بسفت
از حجاب روی رخشان می سرود
وصف چاه های زنخدان می نمود
از طلب می گفت و هم از کام دل
وز تجلی گاه حق، این مشت گِل
شاه خوبان را طلب می کد هی
راه وصلش را به سر می کرد طی
وز پی ساقی دوان می رفت او
غافل از خود در پی اش هر سمت و سو
حافظ است او غرق در نسیان خویش
این چنین وارد شد و می رفت پیش
مولوی چون دید حافظ را چنین
جای بگشود و بگفت اینجا نشین
در کنار مولوی بنمود جا
فارغ از خود، از تعلق ها رها
آخرین پیری که آمد در میان
فارغ از مِی بود و جنگ و پرنیان
وی نظامی بود، می آمد به پیش
همرهش مجنون و فرهاد پریش
نرم نرمک گام بر می داشت او
تا سخن گوید به آنها کرد رو
گفت من هستم نظامی ای گروه
در بر مرغ سخن هستم چو کوه
عشق هایی که نهان شد در زمین
جمله بردم آسمان هفتمین
لیلی و مجنون ز من نامی شدند
خسر و شیرین ز من کامی شدند
در سخن گفتن که را باشد توان
تا شود با من مقابل در جهان
این چنین دان ختم شد بر من کلام
این بنای نظم با من شد تمام
روی خود سوی بزرگان وی نمود
لاجرم آمد بر سعدی فرود
صدر مجلس چون چنین گردید پر
چون صدف بودی که گشتی پر ز دُرّ
مجلسی شد آن چنان آراسته
که در آن می جست هر کس خواسته
این چنین مجلس که آمد در میان
قرن ها شاید نبیند این جهان
مادر گیتی اگر زاید بسی
کی چو اینان باز می زاید کسی
کاخ نظم ار گشت در عالم بلند
جمله اینان ساختندش بند بند
هر سخن چون خشت ز آنها آمده
کاخشان بر آسمان ها سر زده
بس کن اینک این زبان در کام گیر
کی توانی آسمان آری به زیر
این چنین مجلس دگر ناید به دست
حق در فیضش بر این عالم ببست .
شاعر فرامرز فیاضی